جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

مصاحبه با خبرگزاری چوپانان

 



مصاحبه محمد مستقیمی - راهی با خبرگزاری چوپانان



پس از مدت‌ها که در این اندیشه بودم مصاحبه‌ای را با آقای محمد مستقیمی چهره‌ی شناخته شده و معروف شهرمون، این شاعر، نویسنده ، منقد و پژوهشگر معاصر که افتخار ماست ترتیب بدهم متأسفانه حضوری نشد و ناچار شدم که مصاحبه‌ی تلفنی داشته باشم. آقای مستقیمی نیازی به معرفی ندارند و لابد همه‌ی همشهریان او را می‌شناسند هدف ما از این مصاحبه آشنایی بیشتر با شخصیت هنری و ادبی و فرهنگی ایشان است که به گمان ما در چوپانان ناشناخته مانده، چوپانانی‌ها همه می‌دانند که آقای مستقیمی فرزند شیخ است و فوقش هم می‌دانند همسرش کیست و چند فرزند دارد و چیزهایی در این حدود که این‌ها همه اطلاعات شخصی است از شخصیت ایشان چیزی نمی‌دانند و در این مصاحبه بنای ما بر این است که در ابعاد مختلف زندگی ایشان به ویژه بعد ادبی هنری آن سخن بگوییم:

مالکی: خوب پس از احوال‌پرسی و چاق سلامتی از خودتان بگویید استاد!

راهی: سلام! بهتره خودمونی باشیم و القاب و هندونه‌ها را کنار بگذاریم چون گپ ما برای دوستان و همشهری‌هاست هر چه خودمونی‌تر باشه بهتره! درسته؟ باشه از خودم میگم.بذار از شب اول شروع کنم: من در شب یلدای سال 1330 در چوپانان توی همین خونه‌ی شیخ شل به دنیا اومدم همون طور که همه میدونن پدرم محمدرضا مستقیمی معروف به شیخ شل بود و مادرم هم طاهره (ام‌النسا) غلامرضایی از فامیل‌های غلامرضایی ساکن خور و چاه‌ملک.

مالکی: خوب با این حساب شما دورگه هستید.

راهی: بله از پدر انارکی و مادر بیابانکی، بگذریم 5-6 سال اولیه زندگی را در دامان مادر و مادر بزرگی که از هر دو سخن خواهم گفت پروش یافتم و بعد هم مثل همه‌ی بچه‌های چوپونون به مدرسه‌ی ستوده رفتم سال‌هایی که آقای علی هنری مدیر بود و خاطرات زیادی از این مدرسه دارم که باشه در جای خودش فقط لازمه از معلم خوبم که بیشتر از همه‌ی معلم‌هام در ذهنم مونده و سپاسگزارش هستم یادی بکنم: آقای حسین میرزابیکی که من کلاس دوم بودم به چوپانان اومد و کلاس پنجم بودم که مدیر مدرسه شد و بعد هم فارغ‌التحصیلی من در 12 سالگی از دبستان و رفتن به یزذ برای ادامه‌ی تحصیل، بله دوره‌ی 6 ساله دبیرستان را در نظام قدیم قدیم در دبیرستان ایرانشهر یزد گذراندم و با دیپلم ریاضی فارغ شدم، بعد هم یکی دو سال علافی در معدن طرز و تدریس فی سبیل‌الله در دبستان ستوده در سال 1350 به سربازی رفتم و سپاه دانش شدم در شهرستان جیرفت و بلافاصله بعد از پایان سربازی در برق منطقه‌ای اصفهان استخدام شدم که بعد از دو سه سال استعفا دادم و وارد ذوب آهن شدم و با سمت نقشه‌بردار در معادن اصفهان و آباده و نایین و دلیجان مشغول بودم تا سال 1357 که در دانشگاه علم و صنعت رشته‌ی مهندسی مکانیک پذیرفته شدم البته همان سال با نوه‌عمویم میرزامهدی ، دختر دولت میرزامهدی به نام سیمین صفایی فرزند محمد حسینعلی انارکی ازدواج کرده بودم، ناچار از ذوب آهن استعفا داده به قصد تحصیل عازم تهران شدم در حالی که خونه و زندگیم در اصفهان بود چون خانمم معلم بود و من به ناچار در رفت و آمد و به قول معروف یک پایم تهران بود و یک پایم اصفهان تا انقلاب شد و بعد هم انقلاب فرهنگی و بالاخره تعطیلی دانشگاه‌ها و من در دوره‌ی تعطیلی دانشگاه‌ها به استخدام آموزش و پروش اصفهان درآمدم و بعد از بازگشایی دانشگاه‌ها به دو دلیل نتوانستم به تحصیل در تهران ادامه بدهم یکی این که برخلاف دستورالعمل که دانشجویان حق استخدام شدن نداشتند استخدام شده بودم و دیگر این دوره‌ی دانشگاهی من بعد از بازگشایی از شبانه به روزانه تبدیل شده بود و من باید هم کار می‌کردم و هم درس می‌خواندم و این‌ها همه با هم مغایرت داشت و من ناچار شدم تحصیل در تهران را در رشته‌ی مهندسی رها کنم ، آن رشته و تهران را رها کردم اما تحصیل را رها نکردم بلافاصله در رشته ادبیات فارسی که رشته مورد علاقه‌ام هم بود در دانشگاه اصفهان قبول شدم و مأمور به تحصیل و دیگر تا پایان دوره‌ی کارشناسی ارشد را هم در دانشگاه اصفهان بودم و پس از آن هم معلم بودم در آموزش و پرورش اصفهان و دانشگاه‌های آزاد و پیام نور و بالاخره در سال 1383 بازنشست شدم.

مالکی: پس شما هم مثل شهریار تحصیل در تهران را رها کردید.

راهی: رها کردم ولی نه مثل شهریار او عاشق شد و ناکام شد و رها کرد من انقلاب کردم و رها کردم البته او بکلی رها کرد ولی من در دانشگاه دیگری ورشته‌ی دیگری ادامه دادم.

مالکی: خوب انقلاب هم عشقه.

راهی: ویرانگرتر و خونی‌تر از عشق! بگذریم ، حاصل ازدواجم دو دختر و یک پسر است که همه تحصیلات عالی دارند دختر بزرگم سمیه کارشناس ارشد عمران ترافیک است که در دانشگاه صنعتی شریف بود دختر کوچکم سارا کارشناس مخابرات است و پسرم هم در حال اتمام کارشناسی مخابرات است این بود زندگی شخصی من!

مالکی: بسیار خوب! ظاهراً این قسمت را کامل فرمودید به ذهنم رسید بپرسم حالا که به قول خودتان دورگه هستید یعنی از پدر انارکی و مادر بیابونکی، فکر می‌کنید این استعداد شاعری را از کدام، پدر یا مادر به ارث برده‌اید؟

راهی: این پرسش برای خودم هم مطرح بوده، اگر از دیدگاه ژنتیک نگاه کنیم جست‌وجوی ساده ایست، مادربزرگ مادری من ، گوهر یغمایی نوه‌ی دختری یغمای جندقی است و مسلم است که از نظر ژنتیک نسب از آن سو دارم چون در فامیل پدری چنین استعدادی سراغ ندارم اما پرورش را هم نباید نادیده گرفت من در دامان مادر و مادربزرگی پرورش یافته‌ام که با آن که بی‌سواد بودند، هر دو تمام اشعار معروف ، هجویات و نوحه‌های یغما و همچنین تمام رباعیات ابوسعید ابی‌الخیر و دوبیتی‌های باباطاهر و فایز دشتستانی را از بر بودند و تقریباً همیشه زمزمه می‌کردند یا زمزمه‌های تنهایی و دلگیری‌ها یا مناجات شب‌هنگام پشت بام تا خواب رفتن و بیشتر مواقع خواباندن من حتی تا سن 7-8 سالگی به عنوان لالایی، ضمناً پدرم هم بی‌کار نبود البته بی‌کار بود منظور این است که در پرورش من بی‌کار نبود او یک کلیات سعدی داشت و یک مثنوی مولانا که همیشه‌ی اوقات که در خانه‌بود پیش از ظهر ، عصر و شب‌هنگام می‌خواند و جالب این جاست که با صدای بلند و آواز گونه می‌خواند گرچه صدای چندان خوش‌آیندی نداشت ولی بیت بیت سعدی و مولانا بارها و بارها در ذهن من تکرار شده بود من فکر می‌کنم هسته شاعر بودنم پس از تأثیر ژن‌ها این پرورش‌ها هم بوده است چون دوران کودکی در شکل‌گیری شخصیت انسان سهم بسزایی دارد.

مالکی: از کی شروع به سرودن کردی؟

راهی: من از همون ابتدای دبیرستان به خواندن شعر علاقه نشان دادم و مجلات ادبی را می‌خریدم و مطالعه می‌کردم ناگفته نماند که از شکمم می‌زدم باور کنید گمان می‌کردم شعرهای نو مال شاعران معاصر است و شعرهای کلاسیک داخل مجله‌ها مال شاعران مرده و گذشته‌ی قرون 5و6و7و8 . این ذهنیت تا مدت‌ها با من بود تا سال‌های آخر دبیرستان یعنی کلاس پنجم و ششم دبیرستان که بنا کردم انشاهایم را به شعر سپید بنویسم و آن‌ها را در کلاس می‌خواندم و معلم باحالی داشتیم به نام سیداحمد آیت‌اللهی که البته هم مشوق من بود و هم حالگیر. خاطره‌ای از این دوره و رفتار او: من چون انشا خوب می‌نوشتم همیشه اولین خواننده‌ی انشا در کلاس بودم حتی انشاهای مرا به کلاس‌های ادبی می‌برد و در آنجا می خواند و پای مرا که رشته ریاضی بودم بر سر دانش‌آموزان رشته ادبی می‌زد وقتی بنا کردم شعر سپید بنویسم و در کلاس بخوانم پرسید: این‌ها دیگر چیست که می‌نویسی؟ گفتم : شعر گفت: جلسه‌ی آینده انشایت را به نثر و با مداد بنویس! من با این که نمی‌دانستم چه می‌خواهد بکند و مقصودش چیست همان کار را کردم یعنی به نثر و با مداد نوشتم و رفتم به کلاس انشا ، صدایم زد گفتم: آقا طبق دستور شما به نثر و با مداد نوشته‌ام گفت: آهان بچه‌ها یک مداد پاک کن به من بدهید و یک مداد پاک کن گرفت و قسمتی از انشای مرا به شکل ضرب در (×) پاک کرد و به من داد و گفت حالا هرچه مانده بخوان و من هم خواندم همه‌ی آن تکه پاره‌ها را و بچه‌ها تر و تر خندیدند، تمام که شد گفت: این شعر نو است اگر می‌خواهی شعر بگویی شعر کلاسیک بگو و من تازه فهمیدم که حالا و در این دوره هم می‌شود شعر کلاسیک گفت و این شاعرهای کلاسیک‌گوی داخل مجلات مال قرن 5 و 6 نیستند بلکه معاصرند و بنای سرودن کلاسیک هم گذاشته شد البته من به حرف آقای آیت‌اللهی گوش ندادم و هر دو قالب نو و کلاسیک را کار می‌کردم ولی تنها کلاسیک‌ها را برای او می‌خواندم و البته او هم در تشویق من کوتاهی نمی‌کرد. پس از فارغ‌التحصیلی از دبیرستان برای خداحافظی و قدردانی به سراغ او رفتم و به او گفتم که من پنهان از شما شعر نو هم گفته‌ام خندید و گفت : برو تو هیچی نمیشی. این خاطره بماند تا سال‌های دهه‌ی 60 که در یک هفته‌ی بزرگداشت معلم در شب‌شعری در یزذ دعوت داشتم و اتفاقاً این شب شعر در سالن همان دبیرستان ایرانشهر بود و شعری خواندم و گفتم: من این شعر را به معلم خوبم آقای سید احمد آیت‌اللهی تقدیم می‌کنم اگر در قید حیات است خدا عزتش را افزون کناد و اگر در قید حیات نیست خدایش بیامرزاد! که ناگهان پیرمردی عصازنان از ته سالن بلند شد و پیش آمد و فریاد زد: پسرم من هنوز زنده‌ام و من هم پیش دویدم و در میانه سالن یکدیگر را در آغوش کشیدیم و صحنه‌ای شد آنچنانی که اشک شوق همه را درآورد و موقعی که در آغوش او بودم در گوشم گفت: گفته بودم چیزی نمیشی اما انگار یک چیزی شده‌ای، به هر حال سرودنم از آنجا شروع شد و بعدها مخصوصاً در دهه‌ی 60 که خیلی جدی شد و در اصفهان رشد کردم و هنوز هم که هنوز است در حال آموختنم.

مالکی: آقای راهی حالا که به این جا رسید از استادان خود در شعر بگویید چه کسانی بودند مشخص شد که خشت اول را پدر و مادر و مادربزرگ و خشت دوم را هم آقای آیت‌اللهی گذاشتند استادان دیگر چه کسانی بودند؟

راهی: استادان! استادان من شاگردانم هستند! جالب است بدانید که سال‌های 53 یا 54 بود در اصفهان که من شعر می‌گفتم و تنها برای بعضی از دوستانم که اهل ذوق بودند می‌خواندم تا این که یکی از دوستان به من گفت: چرا به انجمن شعرا نمی‌ری؟ و این بود که فهمیدم انجمنی به ریاست مرحوم آقای متین شاعر اصفهانی در تالار اشرف (تالار تیموری خیابان استانداری) برقرار است. رفتم و نوبت به من که رسید متین گفت: جوان اگر شعر داری بخوان! و من یک شعر سپید که بوی قرمه‌سبزی هم می‌داد خواندم. در پایان جلسه متین مرا به کناری کشید و گفت: جوان یا به این انجمن نیا یا اگر می‌آیی از این شعرها نخوان که هم دکان ما را تخته می‌کنی و هم برای خودت دردسر ایجاد می‌کنی توی ذوقم خورد و دیگر به انجمن نرفتم تا بعد از انقلاب زمانی که فضاها بازشد دوباره پای من به انجمن‌ها بازشد انجمن صائب که بر مزار صائب تبریزی تشکیل می‌شد و انجمن سروش سدهی که در خمینی‌شهر در محل کتابخانه‌ی عمومی بود بهتر است همین جا یادی از استاد محمدعلی صاعد بکنم که دبیر انجمن صائب بود و لطف خاصی به من داشت تا آنجا که نیم ساعتی زودتر می‌آمدیم و تا شروع انجمن او به من عروض و قافیه از روی کتاب المعجم فی معاییر الاشعار العجم از شمس قیس رازی می‌آموخت . من عروض و قافیه را از او آموختم و از همین‌جا دستش را می‌بوسم ولی استاد من در شعر به راستی شاگردانم بودند چون در زمینه‌ی شعر خیلی زود به مقام معلمی رسیدم در جلسات در انجمن‌ها و در کلاس‌های آموزش و نقد شعر در جهاد دانشگاهی دانشگاه اصفهان و دانشگاه صنعتی اصفهان که سمت استادی داشتم و در انجمن کمال اصفهان که در کتابخانه مدرسه چهارباغ در ابتدای خیابان آمادگاه هر یکشنبه ساعت پنج عصر تشکیل می‌شد و من سمت دبیری این انجمن را داشتم که گاهی ده‌ها نفر ایستاده در دو ساعت انجمن در آن شرکت می‌کردند که جای نشستن نبود این مراوده‌ها و کندوکاو در شعر شعرای جوان به من آموخت البته به خاطر احترامی که بچه برایم قائل بودند شعرم کمتر مورد انتقاد قرار می‌گرفت این بود که خود به نقد شعرم می‌پرداختم بی هیچ ملاحظه‌ای چه در حضور دوستان چه در خلوت خویش در هر حال من شاگرد شاگردانم بوده و هنوز هم هستم.

مالکی: گفتید نسب از یغمای جندقی دارید، یغما بیشتر در هجوسرایی شهرت دارد آیا شما هم در این زمینه کار کرده‌اید؟

راهی: یغما اگر درست شناخته شده بود به نوحه‌سرا معروف می‌شد ولی از آنجا که جاذبه‌های هجو و هزل و طنز در ادبیات ما بیشتر است و بهتر به ذهن می‌نشیند و برای خنده و تفریح بسیار بازگو می‌شود، شهرت یغما در این نوع شعر شکل گرفته است من هم در این زمینه بی‌استعداد نیستم اما بیشتر سعی کرده‌ام از هجو و هزل دوری کنم و به طنز گرایش نشان دهم که جایگاه والایی در ادبیات دارد ولی برای اثبات اصل و نسب خویش هجوها و هزل‌هایی هم دارم که خیلی در انتشارشان نمی‌کوشم و در همین انگشت‌شمارها می توان ژن یغما را دید.

مالکی: ظاهراً تمام این دوستانی که در وبلاگ‌ها و کامنت‌ها شما را استاد خطاب می‌کنند شاگردان شما هستند.

راهی: بله ، بله همان استادهای من هستند که گفتم البته بعضی هم فکر می‌کنند استاد جزء اسم من است.همان‌هایی که حتی نمی‌دانند راهی اسم من نیست تخلص من است. یک بار به یکی از استادان خط اصفهان (استاد فضایلی)گفتم کلمه ای به یادگار برایم بنویس و او روی صفحه‌ای کوچک به نستعلیق زیبایی نوشت: (محمد راهی) این پیرمرد روحانی و با ذوق گمان می‌کرد (راهی) فامیل من است، خدایش بیامرزاد!

مالکی: راجع به تخلصت (راهی) نمی‌خواهی چیزی بگی؟

راهی: من عقیده‌ی چندانی به تخلص نداشته و ندارم و در شعرهایم هم زیاد به کار نمی‌برم این یک اسم هنری است که برای سهولت در خطاب به نظر می‌رسد لازم است مخصوصاً برای من که اسمی طولانی دارم که تلفظش هم چندان سهل نیست. طولانی و کسل‌کننده است (محمد مستقیمی)، خودم هم در نوشتن آن هنوز مشکل دارم ولی (راهی) کوچک و دو سیلابی و با معنایی که همیشه دوست داشته‌ام،(مسافر) ، چون سفر را خیلی دوست دارم!

مالکی: راستی از سفرهاتون بگین!

راهی: همون طور که گفتم سفر را خیلی دوست دارم و خیلی به سفر می‌رم خیلی جاها رفته‌ام تقریباً ایران را سراسر گشته‌ام و سفرهای خارج را هم همیشه استقبال کرده‌ام و دلم می‌خواد همه‌ی دنیا را ببینم گرچه عملی نیست خیلی جاها رفته ام اما از دو سفر که در رابطه با شعر هست حرف می‌زنم گمان می‌کنم سال 68 بود که در هفته‌ی معلم، وزارت آموزش و پرورش مسابقه‌ی شعر سراسری برگزار کرد من هم غزل (دهقان سالخورده‌ام) را که در ستایش مقام معلم بود و به همان ذبیر ادبیات آقای آیت‌اللهی تقدیم کرده بودم فرستادم و اتفاقاً اول شدم که جایزه‌ی آن مسافرت سوریه به اضافه‌ی مخلفات بود که به دمشق رفتم و خودم یواشکی یکی دو روز تا حلب و بیروت رفتم که سفر خوبی بود هر چند کوتاه بود.یکی هم سال 75 یا شاید هم 76 بود درست در خاطرم نیست که اولین کتابم را با عنوان (آسمان را بالاتر بیاویز) منتشر کردم وهمان سال به عنوان مؤلف نمونه کشور انتخاب شدم که جایزه‌اش یک سفر حج دو نفره بود به اضافه مخلفات که به اتفاق همسرم رفتم و سفر پرباری بود چون حاصل این سفر، سفرنامه‌ای شد با دید تحقیقی تاریخی با نام (ابوسفیان پیروز عهدنامه‌ی حدیبیه) که آماده‌ی چاپ است ولی خودسانسوری اجازه چاپ نمی‌دهد.

مالکی: خیلی طبیعی رسیدم به پرسش در باره‌ی آثارتون.

راهی: تا به حال پنج دفتر شعر چاپ کرده‌ام:

1- آسمان را بالاتر بیاویز (مجموعه‌ی شعر سپید)

2- آن آویشن غریب (مجموعه‌ی شعر سپید)

3- شب و ابر و هامون (مجموعه‌ی شعر کلاسیک)

4- چه تابستان بی‌سایه‌ای (مجموعه‌ی اشعار سپید و کلاسیک، درهم)

5- عاشقان ایستاده می‌میرند (مجموعه‌ی اشعار جنگ)

6- و یک کتاب هم نقد شعر جوان اصفهان است به نام (اوج آبی) که با همراهی بهمن رافعی شاعر توانای بروجنی به چاپ رسیده است.

7- هفت هشت تا مقدمه‌ی تحقیقی بر دفتر اشعار دوستان نوشته‌ام که قابل توجه است چون از آن مقدمه‌های معرفی شاعر و بازاریابی نیست، نقدیست درخور تأمل که شاید روزی در یک کتاب مستقل آن‌ها را چاپ کنم.

مالکی: آماده‌ی چاپ چی داری؟

راهی: من همواره در حال خواندن و نوشتنم البته دنیای مجازی که آلوده‌ی آن شده‌ام خیلی وقتم را می‌گیرد و نگرانم حتی نوشتنم دیگر با قلم نیست همین‌طور می‌نشینم پشت کامپیوتر و تایپ می‌کنم که به نظر می‌رسد خیلی هم بد نیست چون دو کار با هم انجام می‌شود ولی بودن در کنار کامیپیوتر گاهی مرا به دنیای مجازی می‌کشاند و ناگهان متوجه می‌شوم ساعت‌ها وقتم را گرفته است که چندان خوش آیند نیست چون حس می‌کنم این ساعات عمرم تلف شده و اما آثار آماده‌ی چاپ یا در دست نگارش:

1- یک مجموعه‌ی داستان کوتاه به نام (پروین همیشه دیر می‌آید) آماده‌ی چاپ.

2- نقد کتاب (آیینه‌های ناگهان) از قیصر امین‌پور با نام (آهی گهان بر آیینه‌های ناگهان) که نگاهی ساختاری بر شعر قیصر است که دوسال پیش همزمان با فوت شاعر آماده شد اما ارشاد اصفهان برای صدور مجوز گیر چند پیچ داد و بالاخره خیلی ناشیانه نظر دادند که قسمت‌هایی از آن باید حذف شود که امکان نداشت چون حذفیات آن‌ها نظریه‌ی من و اساس نقد بود و من تعجب کردم چون متن کتاب یک متن علمی بود و ممیزی در آن کمی خنده‌دار می‌نمود و بالاخره این گیروکش، کتاب را به تهران برد و تهرانی‌ها بلافاصله مجوز چاپ صادر کردند و این پروسه تقریباً دو سال طول کشید و حالا هم که که مجوز صادر شده ناشر گمان می‌کند این اثر قوطی کنسرو است و تاریخ مصرفش به پایان رسیده. ببینید چه دردهای ما مولفین داریم دردهایی که گفتنی نیست بماند.

3- یک اثر تحقیقی بسیار ارزشمند به نام (آیینه‌پردازان) در شناخت ماهیت و ساختار شعر که می تواند در ادبیات ما معیار نقدها شود و نقد ما را از سردرگمی نجات دهد این اثر حاصل سال‌ها مطالعه و تجربه‌ی من در آموزش شعر و نقد شعر و به ویژه کندو کاوهای درونی خویش در لحظات سرودن است . برای این کتاب به دنبال ناشری توانا هستم چون ناشران اصفهانی در پخش بسیار ضعیف هستند و من دلم می‌خواهد این کتاب به دست تمام اهالی فن برسد.

4- سفرنامه‌ام آماده‌ی چاپ است که هنوزم ارشاد خودم اجازه نداده است.

5- یک مجموعه‌ی متشکل از 500 کاریکلماتور که تولد این آثار به قصد کاریکلماتورنویسی نبوده همه‌ی آن‌ها در لحظات سرودن اشعار کوتاه سپید متولد شده‌اند یعنی می‌خواستند شعر بشوند کاریکلماتور شده‌اند یعنی شعرهای سپید کوتاه که ساختار کاریکلماتور پیدا کرده‌اند و در جایگاه خود مجموعه‌ای باارزش است چون بیشتر تم طنز دارد و به دنبال یک کاریکاتوریست خوب هستم که آن‌ها را با کاریکاتور همراه کنم که این دو به گمان من از یک خانواده‌اند و در کنار هم زیباتر می شوند.

6- و یک اثر تحقیقی که پایان نامه‌ی کارشناسی ارشد من است نقد و تصحیح دیوان نیکی اصفهانی شاعر دوره‌ی صفویه که چون نسخه‌ی خطی آن تک نسخه و بسیار مخدوش بود در تصحیح آن خیلی زخمت کشیدم و آنچنان در آن مشغول شدم که حتی در خواب هم آن را تصحیح می‌کردم جالب است بدانید که کلمه‌ای بود مخدوش که مدت‌ها درگیر بودم و نمی‌یافتم تصحیح‌کنندگان تک نسخه خوب می‌فهمند من چه می‌گویم کلمه‌ای از این مصراع (تیری نخورد بر هدف از ........ عمر من) آنچنان ذهنم را مشغول کرده بود که شبی درخواب دیدم که باز هم به آن فکر می‌کنم و ناگهان انگار خود نیکی آن واژه را به من الهام کرد از خواب پریدم و خوشحال و شادان آن را پاکنویس کردم و آن واژه (شست) بود با ایهام شست در تیراندازی و عدد 60 که سن شاعر است به هر حال خوب از آب در آمده و در انتظار مایه است چون دیوان شاعران قدیم هم حجیم است و هم باید نفیس چاپ شود یک دفتر صد صفحه‌ای شعر امروزی که نیست

مالکی: چرا برای زادگاهتون چوپانان چیزی ننوشته‌اید؟

راهی: اون چیزی که احتمالاً مد نظر شماست که در تخصص من نیست منظورم تحقیقات تاریخیه من نمی‌تونم یک کار تحقیقی تاریخی بنویسم چون اعتقاد دارم هر کسی در تخصص خود باید قلم و قدم بزند اما یک مجموعه کامل در دست نگارش دارم که در قالب زندگی‌نامه (اتوبیوگرافی) است که البته گسترده است و تنها به زندگی خودم محدود نمی‌شود از زندگی پدربزرگم حاج محمدعلی رمضون انارکی شروع کرده‌ام همون که در اصل بانی چوپانان است شاید بدانید که حاج محمدعلی رمضون تمایلات شیخی‌گری داشته و شترداری بوده که در مسیر اصفهان شاهرود از طریق کویر کاروانداری می‌کرده است در سفری که آقای جندق با او همراه بوده و بر دامنه‌ی همین کوه انبار بالای چوپانان برای استراحت بار می‌اندازند آقای جندق رو به پدربزرگم می‌کند و می‌گوید: حاجی من اینجا در این دامنه آبادی بزرگی می‌بینم! این سخن که از دهان یک روحانی که از نظر مرید لابد صاحب کرامات هم بوده ، برای حاج‌محمدعلی رمضون انارکی یک وحی منزل به حساب می‌آید تا آنجا که در همان سفر شتران خود را می‌فروشد و دارایی خود را به نقد تبدیل کرده به انارک می‌آید با چاه‌کن و مقنی و کارگر و بیل و کلنگ و چرخ‌چاه دست به کار قنات چوپانان شده از چاهی که در پوزه‌ی وربند بوده و چاه چوپان‌ها نامیده می‌شده هم استفاده‌ی زمین‌شناسی می‌کند و محل مناسب را انتخاب می‌کند و کم‌کم متوجه می‌شود که این کار بزرگ‌تر از آن است که از عهده‌ی او به تنهایی برآید از هر نظر مخصوصاً از نظر مالی، این است که اقوام خود را به شراکت و همکاری می‌خواند و این روند به احداث چوپانان می‌انجامد، من فکر می‌کنم زندگی پدربزرگم و پدرم و من جمعاً می‌تواند یک تاریخچه‌ی کامل همراه با فرهنگ و رسوم و همه چیز در باره چوپانان باشد البته در نظر دارم هرچیزی که شنیده‌ام و دیده‌ام را بنگارم و تمام شخصیت‌ها را ریز و درشت معرفی کنم البته در این راه خطیر نیازی شدید به اطلاعاتی دارم که شاید همه را در اختیار ندارم این است که همین‌جا فرصت را غنیمت شمرده همه را به همکاری دعوت می‌کنم. متأسفانه از نسل اول چوپانان یعنی نسل پدربزرگم هیچ کس زنده نیست، از نسل دوم هم اگر کسی مانند حاج ابوالقاسم زاهدی و یکی دو نفر دیگر هستند که همان اطلاعاتی را دارند که پدرم داشته و تا حدی تحقیقات به عمل اومده ، نسل سوم هم که نسل من باشد در سرتاسر جهان پراکنده‌اند و چون در چوپانان نبوده و نیستند هم کم اطلاعاتند و هم ارتباط با آنان مشکل است چون امروزه تبادل اطلاعات هم آسان است هم مشکل متأسفانه این نسل تعداد انگشت شماری از آنان که خودم یکی از این انگشت‌شمارها هستم با وسایل ارتباطی امروزی مثل اینترنت سر و کار دارند حتی با موبایل هم بیش از یک تلفن برخورد ندارند عجیب است حتی تحصیل کرده‌های این نسل هم همینطورند می‌دانید که نسل من اغلب تحصیلات عالی دارند و این افتخار بزرگی برای چوپانان است اما از اینترنت و دستگاه‌های دیجیتال می‌ترسند باور می‌کنید بعضی جرأت نمی‌کنند کارت‌های الکترونیکی بانکی بگیرند از دستگاه‌های اتوماتیک هراس دارند و به آن‌ها اعتماد ندارند می‌ماند نسل چهارم که مسن‌ترین آن‌ها باید حدود چهل ساله باشند آن‌ها هم از هم دور افتاده و همدیگر را نمی‌شناسند، نسل ما را هم نمی‌شناسند اما همه اهل اینترنت هستند من گمان می‌کنم نسل سوم و چهارم چوپانان خیلی از هم فاصله دارند ولی من ناچارم دست به دامن نسل چهارم شوم، از فرصت استفاده کرده و همه را به همکاری می‌خوانم تقاضا دارم هرچه از پدران و مادران و پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها و جد ونیای خود می‌دانند یا می‌توانند تحقیق کنند کوتاهی نکنند. همه چیز برای کار من ارزشمند است خاطره‌ای شعری ترانه‌ای رسم و رسومی نقل قولی و حتی عکس‌های قدیمی که احتمالاً از آنان دارند همه و همه مهم نیست کیست و چیست همین قدر که چوپانانی است یا مربوط به چوپانان برای من عزیز است و ارزشمند، می‌توانند به ایمیل من ارسال کنند(rahi0098@yahoo.com) دلم می‌خواهد همه در این گستره قرار گیرند منظورم نسل دوم است کسانی مثل پدرم شیخ شل ؛ سید ریاض؛ ؛ حسن علی ؛ محمدعلی رنجبر، باقر سیاه ، ابراهیم جندقی و... و... همه. که نمی‌توانم همه را نام ببرم هنوز منابع اطلاعاتی مربوط به این نسل از بین نرفته بیایید تا دیر نشده دست به کار شویم متأسفانه اطلاعات مربوط به نسل اول از بین رفته و هرگز کتابی هم نشده که در کتابخانه‌ها به دنبال آن باشیم تنها چیزی که موجود است چند سطری است که سون هدین نگاشته و خودتان این کمبود را بارها حس کرده‌اید به هر حال کوتاهی نکنید هر چه را می‌دانید یا می‌توانید به دست آورید برای من ایمیل کنید و مطمئن باشید در نقل آن بسیار امانت‌دارم به نام خودتان قلمی می‌شود و انشاالله به چاپ می‌رسد علاوه بر آن نام جد و پدربزرگ و پدرتان جاودانه می‌شود بله این کار خطیری است که در دست نگارش دارم خدا کند فرصت این کار ارزشمند از من گرفته نشود دیگر آرزویی ندارم جز این اگر این کار عملی شود راحت می‌توانم بمیرم.

مالکی: راستی دلیلش چیست که شما در سطح کشور شناخته شده و مشهور هستید اما در چوپانان خیلی شما را نمی‌شناسند البته به عنوان یک شاعر یا یک چهره‌ی معروف؟

راهی: دلیلش کاملاً پیداست امثال من همه در وطن خویش غریب هستیم به سایت انارک مراجعه کنید چند سطری راجع به من نوشته‌اند اما از شاعر و محقق توانای انارک آقای محمدعلی ابراهیمی هیچ خبری نیست این تا حدودی برمی‌گردد به ویژگی ما ایرانی‌ها و خاص چوپانانی‌ها نیست و آن ویژگی زنده‌کش و مزارپرست بودن ما ایرانی‌هاست من در شعری به نام (پرسه) به آن اشاره دارم (این جا برای زنده شدن باید مرد). شاید یادتان باشد یکی دو سال پیش وقتی قیصر امین‌پور از دنیا رفت اهالی روستای (گتوند) دسته جمعی به تهران رفتند و با خانواده‌ی او هم مخالفت کردند و در مقابل حکومت هم ایستادند تا توانستند جنازه‌ی قیصر را به (گتوند) ببرند و در آنجا دفن کنند و حالا هم شنیده‌ام آرامگاهی درخور او بنا کرده‌اند تا بتوانند به او ببالند همان قیصری که شاید گتوندی‌ها تا زنده بود او را نمی‌شناختند یا وانمود می‌کردند نمی‌شناسند و یادی هم از او نمی‌کردند. پیوند من با چوپانان بریده نشده و سالی یکی دو بار به آنجا سفر می‌کنم ولی می‌دانم نسل چهارم مرا نمی‌شناسند چند وقت پیش که خانم مرتضوی دختر شهید مرتضوی برای مصاحبه و تحقیق دانشگاهی خود به خانه‌ی ما آمده بود می‌گفت که تحقیق دانشگاهی دارد و وقتی موضوع تحقیق خود را به استادش گفته او مرا می‌شناخته و از آن هم استقبال کرده است و او از استقبال استادش تعجب کرده بود البته تحقیق ایشان صفحه‌ای بیش نبود که برای (ویکی پدیا) نوشته شد و من این مختصر شناخت را هم مدیون همایش سال گذشته در چوپانان هستم چون مجری همایش بودم و کمی برای این نسل شناخته شدم البته آن هم به عنوان یک مجری نه یک شاعر یا ادیب و منتقد ادبی خوب جای گله نیست آنجا هم برای زنده شدن باید مرد.

مالکی: تو وبلاگتون گاهی ترجمه‌هایی از شما می‌بینم جریان آن‌ها چیه؟

راهی: همیشه یک چیز مرا می‌آزرد و آن این بود که چرا ادبیات فارسی جهانی نیست؟ و برای پاسخ به این پرسش به مطالعه‌ی شعر جهان پرداختم. ترجمه‌ها چندان گویا نبودند چون اغلب خوب ترجمه نمی‌شوند من باید شعر جهان را در زبان اصلی می‌شناختم و تنها مطالعه در زبان عربی و انگلیسی در توان من بود به همین دو زبان اکتفا کردم و مشغول کندوکاو شدم حاصل این رفتار ترجمه‌هایی شد از اشعاری به دو زبان عربی و انگلیسی البته از زبان عربی تنها اشعاری از (عبدالغنی التلاوی) شاعر سوریه‌ای چند تایی ترجمه کردم اما ترجمه‌ها از زبان انگلیسی گوناگون است از هر شعری که خوشم آمد و جالب این جاست که اهل فن بر این عقیده‌اند که ترجمه‌های من خیلی خوب است و آن‌ها هیچ شباهتی به ترجمه ندارند به نظر می‌رسند اشعاری هستند که یک شاعر فارسی زبان سروده است این کار من باعث شد که با (لاریسا شمایلو Larissa Shmailo) شاعر آمریکایی و لهستانی‌الاصل آشنا شوم و مراودات مجازی داشته باشم و آشنایی با او مرا بیشتر به ترجمه‌ی آثار این شاعر برانگیخته است چون کارهای جدیدش را برایم می‌فرستد و شعرهایش هم با آنچه در باور من از شعر هست سازگارتر است در حال حاضر این ترجمه‌ها را در وبلاگ می‌زنم شاید روزی آن‌ها را چاپ کردم البته یادتون نره که این کندوکاو در شعر جهان مرا به پاسخ پرسش خود رساند که آن را در فصلی از کتاب (آیینه‌پردازان) با نام آسیب‌های شعر پارسی قلمی کرده‌ام و در این جا چون بحث ما ادبی نیست که البته بی‌ادبی هم نیست وارد آن نمی‌شوم.

مالکی: با تشکر از شما که وقت زیادی برای این مصاحبه گذاشتید در پایان اگر حرف دیگری با همشهری‌هایمان داری بگو!

راهی: از شما و همه بچه‌هایی که در سایت چوپانان و در جاهای دیگر کار فرهنگی می‌کنند سپاسگزارم و دوباره ضمن خداحافظی با همه‌عزیزان همشهری یادآور می‌شوم که آن کار خطیر را فراموش نکنند و دوباره ایمیلم را تکرار می‌کنم:

(rahi0098@yahoo.com)

هیچ نظری موجود نیست: