جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۳ دی ۱۷, چهارشنبه

نقد شعر فصل پنجم

نقد فصل پنجم نگاهی به شعر استاد محمّد مستقیمی (راهی) نقد شعر معاصر نقد و تحلیل شعر شاعران جوان و معاصر نگاهی به شعر استاد محمّد مستقیمی (راهی) سلام دوستان و همراهان عزیز استادی ارزشمند، نویسنده و منتقدی دانا در این سایت قلم می زنند که موجب خرسندی است. امیدوارم این عزیز با راهنمایی ها و نقد های هنرمندانه، یاری رسان ما باشند. شعر کوتاهی از ایشان در سایت خواندم . با هم نگاهی به این شعر داشته باشیم. فصل پنجم از خواب ناز نوجوانی که پریدی زمستان گذشته بود لباس سپید عروسی بر اندامت بهار را زیبا کرد و تابستان در سایه بان آغوشت زیباتر گذشت استریپ تیزت با موسیقی باد پاییزی زیباترین شد. اولّین نکته ای که باید توجّه نمود، این است که این شعر نتیجه ی عواطف و احساسات لطیف و رقیق یک انسان حساس و متفکّر است . برخی از صنایع به کار رفته با روح و ذوق انسانی سرو کار دارند. تصاویر خواننده را محظوظ می نمایند و با یک انتظام ، ترتیب و مقیاس خود را به دست می آورد. با خواندن شعر می توان دریافت، ظرفیت های تصویری بسیارمحسوس است. فضاها سرشار از لطافت و حس آمیزی قوی است با ترکیبات دیدنی و بعضاً کمیاب.شاعر با تکنیک های ویژه ذهن مخاطب را وادار به زایش می کند. ( خواب ناز،لباس سپید عروسی،سایه بان آغوش، استریپ تیز، باد پاییزی) . نقطه ی اوج شعررا می توان در میانه ی شعر یافت با تصاویر و تشبیهاتی که شاعر در زبان از آن بهره جسته است و توانسته فضایی را بیافریند که دارای دریافتی ویژه و تازه باشد. شاعر از سبک ناتورالیسم بسیار سود جسته و با استفاده از عناصر طبیعت تصویر سازی مفیدی را انجام داده است و رمزهای خود را از طبیعت به ارمغان گرفته است. (زمستان، تابستان ، باد پاییزی) نکته ی بسیار ظریفی که در بدو خواندن؛ خودنمایی می کند،عنوان شعر است( فصل پنجم) شاعر علاوه بر چهار فصل،فصلی دیگر را متصوّر شده است و آن فصل پنجم است . خواب نازنوجوانی: فصل اوّل= بهار شاعر به فصل های دیگر، زمستان، بهار و تابستان به طور مستقیم اشاره می کند. فصل پنحم در واقع،از تخیّل برجسته ی شاعر نشأت گرفته است. با انتخاب این عنوان پرسشی مطرح می شود . جهان بینی شاعر تا چه حد و اندازه ای است؟ (می دانیم هر شاعری جهان بینی ویژه ای دارد) در پاسخ باید گفت:تجربه، دانش، مطالعه، سیر و سفر چه در طبیعت و چه در اتّفاقات پیرامونی ، باعث خلق این جهان بینی عظیم در شاعر شده است. این شعربرای افراد بصری هیجان بیشتری دارد زیرا اینان به کیفیت های دیداری توجّه بیشتری دارند و به تصاویر اهمیت می دهند . چند ویژگی بارز شعر: -ارتباط تنگاتنگ بین مفاهیم و تصاویر -ماندگاری تصاویر در ذهن مخاطب -گسترش عناصر بالنده -روانی واژه ها و حرکت تصاویر -بالا بودن کاراکترهای شعری و آرایه ها -به کارگیری افعال سازنده و دقّت در کاربرد آنان زمستان گذشته بود – زیباتر گشت بیاییم به شعر بنگریم: از خواب ناز نوجوانی که پریدی زمستان گذشته بود قواره و اندیشه ی مطلوب چنین می آفریند! خوش آهنگ و لذّت آفرین! زیبایی زبان و بیان و توالی گفته ها، زنده ومنسجم است . برداشت منحصر به فرد شاعر از اشیا، عناصر و محیط پیرامونی بیان تازه ای را می آفریند که چشمان خواننده را مسحور می کند.در نگاه نخست، آوای ضمیر پنهان شاعر را می توان شنید که با لحنی ملایم ارتعاشات درونی اش را برای روشنایی تصاویر باز می تاباند. سعدی می گوید: دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند هزار فتنه به هر گوشه​ای برانگیزند خواب خوش و ناز نوجوانی آنقدر سریع می گذرد که زمستان را هم در می نوردد بدون اینکه فهمیده باشی! لیک بعد از این خواب رویایی که حقیقتی انکار ناپذیر شده است، هوشیاری زایدالوصفی در می گیرد. بنگرید: لباس سپید عروسی بر اندامت بهار را زیبا کرد سعدی می گوید: دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند هزار فتنه به هر گوشه​ای برانگیزند این عبارت یک صدایی پر از لحظه های شاعرانه است، آمال و آرزوهای آدمی را می نمایاند و از گذرگاهی عبور می کند که همیشه رویاهای آدمی از آن عبور می کند. و تابستان در سایه بان آغوشت زیباتر گذشت معمولاً احساسات موزون از اندیشه های پر هیجان بیرون می آیند و به شعر هویت می بخشند. شاعر، حرکت در فضا که بیشترین کمک را به انتقال تصویر می کند به مرزی کاملا حسی نزدیک می کند و در بستر عبور(فصل) حضور بودنش را بر تمام شعرو بار حسی آن تعمیم می دهد. این عبارت بسیار ساختمند و دل پذیر، بنا بر اصل غافگیری ساخته شده است.می خواهم بگویم: شاعر مدام به کشف و ضبط لحظه ها و تصاویر می پردازد. برای کشف راز زیبایی ها باید درک مناسب از زیبا دیدن داشت. تصاویر آنقدر لذّت بخش اند که:آب می گردم اگر نامش بر زبان آورم.   استریپ تیزت با موسیقی باد پاییزی زیباترین شد. استریپ تیز: نوعی رقص است که رقصنده در حین رقص لباس های خود را از تن در می آورد. آفریدن هر مفهومی نیاز به ابزارهای گوناگون دارد. شاعر با الهام از این رقص و چشم انداز خیال، جسارت نادری را بر زبان می آورد. شاعر در این سطر پایانی حضور واقعی و حقیقی خود را در شعر نشان می دهد و دریافت های حسی اش نمایان می شود. اگر دقت کنیم شاعر با هر عبارت بازی شعر را در ذهن خواننده هدایت می کند و هر بار تصویری تازه تر را نشان می دهد. تکان و شوک آخر شعر به یادماندنی است شاعر با آوردن استریپ تیز و موسیقی باد پاییزی به شعر ژرفا می بخشد و ذهن مخاطب را + نوشته شده در پنجشنبه بیست و هشتم مرداد 1389ساعت 14:15 توسط محمّدحسن چگنی زاده | 

نخستین سفر من

نخستین سفر من توی چوپانان مادرم غریب بود یعنی بیابانکی بود و اطرافم را اقوام پدری گرفته بودند. عمو، عمه، عموزاده و عمه‌زاده و وابستگان نسبی و سببی پدر که همه انارکی بودند با این که در خانه‌ی ما از گویش انارکی خبری نبود اما در بیرون از خانه پدرم با اقوام خود به این گویش می‌گفت و مادرم هم گرچه خویشاوند نزدیکی نداشت اما اغلب خانواده‌های رعیتی بیابانکی بودند و هر وقت با آن‌ها رو به رو می‌شد ناخودآگاه می‌زد کانال پنج و به گویش خوری به کودکی خود برمی‌گشت در نتیجه من با هر دو گویش که از عجایب خلقت است _این دو گویش در دو بخش به هم چسبیده از شهرستان نایین رواج دارد و با این که از نظر ساختار واژگانی و نحوی به نظر می‌رسد خیلی به هم نزدیک است اما به حدی متفاوت است که زبانمندان هر کدام هیچ فهمی از دیگری ندارند ظاهراً هر دو گویش از بازمانده‌های گویش پهلوی است چون نزدیکی بسیاری با گویش زردشتیان دارد، این نکته را بعدها که در یزد تحصیل می‌کردم و همکلاسی زردشتی داشتم فهمیدم تقریباً گفتار آنان برایم قابل درک بود هرچند هنوز درک چندانی از زبان‌ها و گویش‌ها نداشتم _ بماند از گفتن در هر دو گویش عاجزم اما هر دو را بخوبی می‌فهمم و باز هم بماند دور افتادم از مقصد اصلی منظورم از رفتن به این فضا بحث گویش‌ها نبود بلکه می‌خواستم بگویم که اقوام مادری در چوپانان نداشتم دریغ از یک نفر _ بعدها یکی از پسرخاله‌هایم با با یکی از نوادگان عمویم ازدواج کرد و ما، بچه‌های مادرم، چقدر خوشحال شدیم که بالاخره ما هم خویشاوند مادری داریم_ می‌دانید که خویشاوندان مادری معمولاً به آدم نزدیکترند البته تعمیم ندارد و این پدیده به رفتار مادران برمی‌گردد. باز هم بماند هشت نه ساله بودم تابستان کلاس دوم به سوم یا شاید هم سوم به چهارم که زور شاگرد اول شدن چند ساله‌ام چربید و پدرم را در فشار یک مسافرت پنجاه کیلومتری من به چاه ملک که اغلب خویشاوندان مادریم در آن جا بودند تسلیم کرد. اولین مسافرت من بود و اولین مسافرت مستقل و تنهای من و لابد بسیار پرارزش استقلال حس غریبی است آن هم برای یک کودک هشت نه ساله. آن روزها در منطقه‌ی ما نه جاده‌ی مناسبی بود و نه اتومبیل چندانی در خود چوپانان به یادی من یک ریو جنگی بود مال عباس علمی که آن حادثه‌ی کذای تصادف جلوی خانه‌ی عمو میرزامهدی را به وجود آورد و خانواده‌های وابسته به این کامیونت قراضه را آواره کرد که پیش از این مفصل شرح داده‌ام و یک یک کامیون جمس یا شاید هم شورولت بنزینی بود مال محمدعلی بقایی دایی ناتنی خودم _ او دایی خواهران و برادران ناتنیم بود_ که این کامیون بنای راننده شدن اغلب بچه‌های چوپانان را گذاشت اولین افرادی که راننده شدند مثل: حسین رضا، علی‌محمد فرمانی، جمشید عوض و اسفندیار بودند که در اصل پیش کسوتان رانندگی در چوپانان هستند که بعدها صنعتی شد و تقریباً همه‌ی کسانی را که حال درس خواندن نداشتند یا امکان مهاجرت به شهرها برای ادامه‌ی تحصیل برایشان نبود جلب کرد و چنان گسترده شد که گاهی ایام نوروز جای پارک تریلرها در خیابان‌های چوپانان نبود. نمی‌دانم چرا حاشیه‌ها بیشتر از متن می‌شود بله می‌گفتیم که اتومبیل یا نبود یا کم بود یکی دو تا کامیون هم اهالی فرخی داشتند و یک کامیون هم شوهر خاله‌ی خودم، حسینقلی افلاکی در چاه ملک داشت که گهگاهی باری که معمولاً ذغال بود و قاچاق هم بود و اغلب به درد سرش هم نمی‌ارزید تا اصفهان می‌بردند و در میدان کهنه کوچه‌ی هارون ولات گاراژ کوره پزی تحویل می‌دادند و اغلب هم گیر پلیس می‌افتادند که مثل همیشه با چند ریال رشوه خلاص می‌شدند. و یک کامیون دو کابینت جالب که ماشین پست خوانده می‌شد و هفته‌ای دو بار مسیر نایین تا خور را طی می‌کرد و تقریباً تمام بار و مسافر این مسیر بر این زبان بسته بود خاطرات زیادی از این کامیون دارم یک کابین دو ردیف صندلی داشت که بر طاق آن یک صندوق بزرگ نصب شده بود که محمولات پستی در آن نگهداری می‌شد و نراسی هم بود برای پیمانکار حمل پست و پیک پست در فصولی که داخل کابین گرم و طاقت فرسا بود و یک اتاق چوبی حمل بار درست مثل کامیون‌های اصطلاحا تک امروزی که هر نوع باری را حمل می‌کرد؛ از خوار و بار و پوشاک گرفته تا بشکه‌های نفت سفید و بنزین و معجزه این که با تمام بی‌احتیاطی در حمل کلاهای خطرناک هرگز این کامیون کذایی دچار حادثه نشد خوب طبیعی بود چون اولاً یکه تاز این جاده که چه عرض کنم این راه مالرو بود و ثانیاً لاک پشتی حرکت می‌کرد و شب و روز هم می‌رفت. بگذریم مسافرت تابستانی برایم جور شده بود و آقای نوروزی انارکی هم پیمانکار حمل پست بود یعنی همه کاره‌ی همان کامیون کذا و از طرفی دوست و شاید هم خویشاوند پدرم - پدرم با ۹۰ درصد انارکیها خویش بود به هر انارکی که می‌رسید می‌گفت: پور خاله که من ابتدا خیال می‌کردم این یک لفظ حاوی محبت است و بیان ارادت می‌کند البته کنجکاوی من اجازه نداد که نپرسم و جالب این که گفت: نه پسرجان من به هر کس می‌گویم پور خاله، پسرخاله‌ی من است و بعدها که تحقیقاتی در شجره‌نامه داشتم به حقیقت این موضوع پی بردم پدرم هفت خاله داشت که پور خاله گفتنش را به هر انارکی از راه رسیده توجیه می‌کرد. برگردیم سر اصل مطلب عصر یک روز تابستانی من هشت نه ساله تحویل آقای نوروزی انارکی پیمانکار پست و پور خاله‌ی پدرم داده شدم تا در چاه ملک مرا به شوهر خاله‌ام که به نوعی هم صنف خودش بود بدهد و سوار بر کامیون کذا البته بر طاق کابین روی صندوق پست و درست در میان آقای نوروزی پیمانکار و آقا نور قاضوی پیک پست نشستم و خوشحال به راه افتادم عده زیادی هم مسافر جندقی و بیابانکی در کابین و یا روی بارها در اتاق بار کامیون بودند و هر جا کامیون به اصطلاح خودشان به ریگ می‌نشست و از رفتن باز می‌ماند مسافران به کمکش می‌شتافتند و فوری به پایین می‌پریدند -البته فقط مردان- و هل می‌دادند و گاهی هم از ورق‌های فلزی که از بشکه کهنه‌ها ساخته شده و به آن‌ها تخته آهن می‌گفتند استفاده می‌کردند یعنی آنها را زیر چرخهای کامیون می‌انداختند یا از شر ریگهای روان خلاص شده راهش ادامه دهد به هر حال تا هوا روشن بود من می‌توانستم از آن بالای کابین این فعالیت‌های تمام نشدنی را تماشا کنم و بعد هم که تاریک شد به جلوی کامیون خیره می‌شدم و حدس می‌زدم که الآن در این آب بردگی پر از ریگ شده جاده کامیون گیر می‌کند یا نه و اغلب حدسهایم هم درست از آب درمی‌آمد البته این مهارت من نبود که شدت هجوم ریگهای روان و سنگینی بار کامیون و ناتوانی موتور آن زبان بسته بود که به من کمک می‌کرد درست حدس بزنم. نمی‌دانم چه پاسی از شب گذشته بود که به دو راهی جندق، حوض حاج علی رسیدیم. حوض حاج علی که مجموعه‌ای از یک آب انبار و دو اتاق و یک ایوان به اضافه‌ی یک موال صحرایی که همه‌ی سرویس بهداشتی آن بود - موال صحرایی چهاردیواری کوچکی بود با دیوارهای کوتاه که اگر مردی داخل آن می‌ایستاد سرش از بیرون دیده می‌شد. در میان این اتاقک بدون سقف گودالی بود که با دو تخته سنگ چاهک کم عمق فاضلاب را به صورت سنگ توالت درمی‌آورد البته از بیرون یک راه تخلیه این چاهک به صورت دریچه‌ای تعبیه شده بود البته فاصله دو تخته سنگ همیشه مناسب برای کودکان نبود و کودکان نمی‌توانستند بر روی آن بنشینند و قضای حاجت کنند چون گشادتر از حدی بود که پاهای کوچک بچه‌ها را پذیرا باشد به همین جهت در گوشه و کنار همین اتاقک کوچک آثار جرم کودکان دیده می‌شد که موال سه راهی جندق هم شاهد چنین جرمی از من است به هر حال کامیون پست ایستاد و بعضی از مسافران از جمله من و آقای نوروزی پیاده شدیم آقای قاضوی پیاده نشد چون پیک پست بود و باید به جندق می‌رفت و محموله‌های پستی جندق را تحویل داده و برمی‌گشت من هم دلم می‌خواست به جندق هم بروم و جندق را که از دور برایم بسیار آشنا بود ببینم چون ما در چوپانان با جندقیهای بسیاری مراوده داشتیم و خیلی از همکلاسی های ما یا از جندق می‌آمدند یا جندقی الاصل بودند که با خانواده به چوپانان مهاجرت کرده بودند بیشتر برای کار پس الفت من با جندق خیلی بیشتر از آن بود که آرزو نکنم کاش من و آقای نوروزی هم همراه کامیون پست به جندق می‌رفتیم اما آقای نوروزی که هفته‌ای دو بار این مسیر را طی می‌کرد هیچ جاذبه‌ای برایش نداشت و بهتر از همه این که چند ساعت زمان رفت و بازگشت کامیون را بر بام بلند و خنک ایوان حوض حاج علی چرتی بزند و خستگی درکند مسافران چاه ملک و فرخی و خور هم ترجیح می‌دادند استراحت کنند تنها من بودم که اشتیاق کودکانه‌ام مرا برمی‌انگیخت که رنج این سفر غیر ضروری را به جان بخرم اما نه من جسارت این پیشنهاد را داشتم و نه آقای نوروزی اجازه‌ی دور شدن امانت جناب شیخ را به من می‌داد به هر حال مأیوسانه همراه دیگران به ایوان آمدیم فوراً بساط چای رو به راه شد لقمه‌ای نان و قاتق سق زدیم و چای خوردیم و بعد عده‌ای از جمله آقای نوروزی و من و بعضی از مسافران که ظاهراً با آقای نوروزی بیشتر اخت بودند به بام رفتیم و بساط مختصر خواب گستردند و همه خوابیدند جز من که شور و شوق سفر و جهانگردی و دنیا دیدن در من بیش از آن بود که فرصت را از دست بدهم و حالا که ۲۵ کیلومتر از خانه دور بودم به جای اندیشیدن به سفر و سیر و سیاحت در آسمان پر ستاره کویر که هرگز از تماشای آن سیر نمی‌شوم بگیرم بخوابم و البته دلخوری جندق نرفتن هم مزید بر علت بود ولی کودکی غلبه کرد و دم دمای صبح بود که انگار خواب مرا درربود که با نوازش آقای نوروزی آن پیرمرد خستگی ناپذیر و خوشرو و دوست داشتنی و پور خاله‌ی بابا بیدار شدم و از بام دیدم که کامیون پست بازگشته است و نیم دیگر سفر یعنی ۲۵ کیلومتر باقی‌مانده را به زودی طی خواهیم کرد و در خود نمی‌گنجیدم که چه کسانی، چه چیزهای تازه‌ای و چه جاهایی دیدنی را خواهم دید این اشتیاق کودکانه وصف ناشدنی است همین الآن که دارم تایپ می‌کنم هر لحظه خود را سرزنش می‌کنم که نه این همان حسی نیست که من داشتم این چرندیات چیست که می‌نویسی آقای نویسنده و به کودکیم حق می‌دهم که از بابت ناتوانی من در بیان حس او گلایه کند به خودم می‌گویم می‌توانم بنویسم اما به درازا می‌کشد اما می‌دانم که بهانه‌ای بیش نیست شاید واژگان قادر نیستند آن را تصویر کنند نه قطعاً نوشتنی نیست به یک اشتیاق کودکانه‌ی خود برگردید شاید بتوانید درک کنید. ناشتا در آن صبح تابستانی در خنکای سحرگاهان کویر سوار بر بام کامیون پست به راه افتادیم انگار ریگهای روان تمام شده بودند بله تا زرومند بیشتر نبودند بیشتر آن گیر کردنها در باغو زرمو بود چون بعد رودخانه(مسیل)نهو دیگر کامیون در ریگ گیر نکرد و دیگر آن تخته آهن ها به کار نیامد. نزدیکی های ظهر بود که به چاه ملک رسیدیم و وسط خیابان چاه ملک جلوی خانه‌ی حاج مسیب پیاده شدیم آقای قاضوی پی کار خود رفت و آقای نوروزی هم پسرکی همسن خودم را صدا زد و گفت:خانه‌ی حسینقلی افلاکی را بلدی گفت بله همین پشت است توی همین کوچه گفت: این آقا زاده را ببر و خانه‌ی خاله‌اش را نشانش بده! با خداحافظی از آقای نوروزی همراه پسرک به خانه‌ی خاله اختر رفتم و آغوش گرم و پرمحبت خاله و بچه‌هایش مرا پذیرا شدند. محمد مستقیمی - راهی

پراکنده سرایی

پراکنده‌ها برای سنگ قبری سروده شد که بر آن حک نشد بهوش باش كه چون گربه‌ی اجل برسد نپرسد از تو كه موش كدام سوراخی در اين طويله‌ی دنيا خری به از گاويست چرا كه كار جهان نيست غير سلاخی چو سيل خانه برانداز مرگ جاری شد تفاوتی نكند كوخی است يا كاخی صبا به تازه چموشان كه شاخزن شده اند بگو ز ما كه سقط رفت اكبر شاخی برای کیانا دختری که پدر و مادرش را در حادثه‌ای از دست داد: مادر عزیز من تو میدانی کجایم بله زیبای من اینجا بهشته اگر در چشمها پیدا نباشم همیشه با توام مثل فرشته پدر عزیزم دختر خوبم کیانا من و مادر همیشه با تو هستیم نگاه ما عزیزم با تو باشد از این دنیا به ظاهر چشم بستیم م-راهی

مردی که هیچگاه اخم نکرد

حسینعلی مراد حسینعلی ، مردی که هیچگاه اخم نکرد ! نویسنده: سینا صمیمی دریک روز برفی وسرد زمستان در گوشه ای از شهر شلوغ به سراغ مردی رفتم که هیچگاه اخم نکرده وهمیشه خوشرو وخندان است ووقتی در مقابل کسی قرار بگیرد اول خنده میکند وسختی روزگار بر پیشانیش موج میزند اما این جا چهره اش را در خود میبینم زیرا از جایی آمده که توفیق اجباری بوده ودوست دارد که به دوران قبل بازگردد اما تنهایی اورا به شهر کشانده تا یادگاران همسرش که همانا فرزندان خلفش هستند را بیاد گذشته با همسرش به نظاره بنشیند وبیاد او زندگی کند. وقتی اورا پس از سالها زیارت کردم سالهای دهه ۴۰ برایم تداعی شد و گویی کتاب تاریخ ۵۰ ساله گذشته را باز نمودم وخاطرات انزمان که هم در حجت اباد وهم درچوپانان در همسایگی هم زندگی کردیم را تازه کرد. بیوگرافی: اوکسی نیست جز حسینعلی که اصالتا اهل خور اما بزرگ شده این دیار خوش تراش کویری است که هنوز به آن افتخار میکند. وی قبل از اینکه به چوپانان بیاید بهمراه خانواده اش به آبگرم میروند وسپس راهی چوپانان میشوند.حسینعلی فرزند علی نام خانوادگی اش مراد است وی ۱۳۰۶ شمسی است که در خور بدنیا آمده وپدرش برای اینکه وی باسواد شود او را بهمراه خود به چوپانان میاورد زیرا در آن دوران چوپانان بود که مکتب داشت وبه گفته خودش خور مکتبی نداشت. از ۶ سالگی بهمراه خانواده به چوپانان کوچ کردند.که هم پدر در چوپانان بکار کشاورزی مشغول شود وهم پسر به تحصیل ادامه دهد. چوپانان در زمانیکه تاسیس شد یعنی آب قنات در چشمه هایش که واقع در خیابان است ظاهر شد مردم از اقصاء نقاط بیابانک برای کار کشاورزی ودامداری به چوپانان مهاجرت نمودند وخانواده حسینعلی مراد نیز از این دسته بودند.. مکتب : به نقل از خودش مکتب در گوشه ای از خیابان چوپانان آنروز بود که در نزدیکی خانه علی ملا بود که صندلی میگذاشتند ودر آنجا بچه ها درس میخواندند.حسینعلی مکتب را نزد محمد رضا کربلایی پدر مرحوم علی ملا وجمشید ومحمود ملا آموخت. تنها کتابی که درمکتب از آن استفاده میکردند قرآن بوده وحدود ۱۵ شاگرد دراین مکتب بودند که تعدادی از انان که در پک ذهن ایشان بودند را یادآوری نمودند از جمله عباس میرزا حسن اقا رحمتعلی علی اقا طاهری غلامرضا صبوحی محمد صبوحی قاسم حسن بور محمود وجمشید ملا عباس ابوالحسنی برادر موسی شاید دیگرانی بودند که بیادش نیامد. حدود ۴،۵ سال حسینعلی در مکتب ملا درس خواند که بقول خودش مطابق با لیسانس کنونی است. حسینعلی بسیار بااستعداد بود که در شبهای جمعه ایشان قران میخواندند وبقیه جواب میدادند .روزی از روزها دانش آموزان مکتب بر بالای پشت بامی میروند وسر وصدا راه میاندازند وشیطنت های کودکانه را بر بلندای خانه راه میاندازند که وقنی به مکتب میروند ملا تمام آنها را با ترکه انار که همیشه در مکتب بوده فلک میکند اما حسینعلی بخاطر اینکه مظلومتر بوده ودرسش نیز بهتر بوده به ملا میگوید که من هیچ تقصیری ندارم بچه ها سر وصدا کردند بهمین خاطر حسینعلی را فلک نمی کند. استعدادها: حسینعلی پس از فراگیری علم وقران نوحه خوانی هم میکردند به گفته خودش از هشت سالگی نوحه میخواندند نوحه های ایشان از سروده های محتشم ،یغما و...بوده. وبرای اولین بار در مراسم محرم در حجت اباد نوحه خواندند آنزمان مسجدی در حجت آباد وجود نداشت یکی از انبار های بزرگ کاه که در گوشه ای از ان پر از شالی کاه بود در همانجا روضه خوانی هم میکردند. مرحوم کربلا سید حسین ودرویش عباس سالی یکمرته به آنجا می آمدند وروضه می خواندند ومن هم نوحه میخواندم ذوالقرنین رحمانی هم از ساکنین حجت اباد یکی دیگر از نوحه خوانها بود واز نوحه خوانهای آن دوره قاسم حسن بور ومندلی ملا رضا هم بودند که آنها در چوپانان نوحه میخواندند. روزی توسط ملا به من پیشنهاد شد که حسینعلی تو که درس ومشقت خوب است 2سال دیگر درست را ادامه بده تا بروی انارک هم فروشنده شوی وهم اینکه به بیسوادان درس بدهی وانجا تدریس کنی اما به سفارش پدرومادرم این کار رانکردم.حسینعلی علاوه بر گویش چوپانانی به گویش انارکی وخوری میتوانند صحبت کنند.خط سیاقی یکی از خطهایی است که در حسابها بکار برده میشود ایشان این خط را بخوبی مینویسند.(از لحاظ املایی سیاق شاید اینگونه نباشد وهنوز درمورد این خط تحقیق نکرده ام) اشتقال بکار: از همان ابتدای جوانی حسینعلی در حجت اباد بکار کشاورزی مشغول شدند مالک زمینهای ایشان محمدرضا مندلی بودند .ایشان سالهای متوالی را در حجت اباد مشغول کار کشاورزی ودامداری بودند تا اینکه سیل زمستان در آن سالهای پیش در قنات افتاد وقنات انجا را کور کرد وبالاجبار تمام مردم حجت اباد به چوپانان کوچ کردند واینجا بود که حجت اباد خالی از سکنه شد. حسینعلی کار کشاورزی را در چوپانان ادامه داد اما اینبار در زمینهای میرزا مهدی. ازدواج: در سن بیست سالگی مادرش بی بی رباب به ایشان پینهاد یکی از دختران عباس خوری را به حسیتعلی برای ازدواج میدهدد ومیگوید اگر این دختر راگرفتی که ازتو راضی هستم اگر نگرفتی کاری به کارت ندارم وخود ایشان هم راضی بودند وبرای عقد حاج ریاض وحاج محمد بزرگ(پدر عبدالرحیم زاهدی) ومیرزا مهدی و شیخ حاج مندلی رمضون را خبر میکنند وخطبه عقد را می خوانند وسپس فردای انروز راهی فرخی میشوند وعقد را به ثبت میرسانند وعروسی مفصلی را در چوپانان بپا میکنند واینجا ست که خانواده تشکیل میدهند ثمره این ازدواج ۵ پسر و ۴ دختر ۳۰ نوه و ۲۰ نتیجه است. و در ادامه سکونتشان در چوپانان سالهای سال بکار کشاورزی در همین زمیتها ادامه دادند تا اینکه بخاطر کار بیمه مجبور میشوند در این ۱۲ سال آخر با به نخلک بروند وخانواده اش را بیمه تامین اجتماعی کنند وهم اکنون ایشان مستمری بگیر معدن سرب نخلک هستند. قلعه ویران شده: حسینعلی قلعه چوپانان را بخوبی بیاد دارند ومیگویند زمانیکه قلعه خراب شد ما در قلعه زندگی میکردیم ووقتی سیل آمد ما فورا اثاثیه امان را جمع کردیم وبه بالای چوپانان رفتیم وآن لردکی در کنار کوه تا مدتها سکنی گزیدیم. هنوز که هنوز است حسینعلی آن دوران حجت اباد را بهترین دوران زندگی اش میداند واز شهر وزندگی شهر نشینی متنفر است. همسرش در ۲،۳ سال پیش وی را تنها گذاشت وبه رحمت خدا رفت از ان زمان ایشان در نزد فرزندان زندگی میکنند وبهمین خاطر مجبور است در شهر زندگی کند وزندگی در شهر باعث شده دیگر پاهایش رمق راه رفتن نداشته باشند واو را خانه نشین کرده. یک خاطره: یکی از شبهای محرم در مسجد نشسته بودیم ومحمد پروری بلند شد نوحه بخواند وهمینطور که نوحه را میخواند نوحه از یادش رفت وبا همان وزن وملودی که نوحه را میخواند به حسینعلی میفهماند که:"حسینعلی یادم بشی" بزبان خوری میگوید که حسینعلی یادم رفت وحسینعلی هم بلافاصله در کنار دستش قرار میگیرد ودنباله نوحه را کمکش می خواند. آخه آنزمان بیشتر نوحه ها را از حفظ میخواندند وحسینعلی بسیلر در این زمینه تبحر داشت. دراینجا لازم است اسامی کلیه کسانی که در این بخش آورده شد واکثر انان در قید حیات نیستند یادی بکنیم وبه روح پر فتوح تمامی گذشتگانمان صلوات وفاتحه ای نثار بکنیم .خدایشان رحمت کند. انشااله آقای مراد سالهای سال سایه اش بر سر فرزندانش باشد وخدا عمر طولانی وبا برکت به ایشان عطا فرماید. از خانواده اقای عبدالرضا مراد ومصطفی مراد که مرا در تهیه این گزارش یاری نمودند واین نشست را تدارک دیدند کمال تشکر وامتنان را دارم.

از شعار تا شعر

امروز جمعه آبجی آخر شب با حالگیری اون شوهر الدنگش رفته بود یعنی بعد از دو ماه آوارگی تو خونه‌ی پسر و دخترش تو تهرون که هرگز با این موندن کنار نمی‌تونه بیاد هفت هشت ده روزی بود که همراه بچه‌های ما از تهرون اومد خونه‌ی ما و دلش نمیخواست برگرده تهرون می‌خواست به هر قیمتی شده برگرده خونه ی خودش حتی اگر دوباره با کج خلقی های اون الدنگ روبرو بشه و حتی دوباره دست روش بلند کنه -راستی راستی زن تو جامعه‌ی ما موجود عجیبیه تمام وجودش ایثار و از خود گذشتگیه تازه وقتی در مقابل خیانت شوهرش تنها یک اعتراض لفظی میکنه زیر مشت و لگد له و لورده میشه و یک چیزی هم بدهکار میشه حالا اگه زن دستش توی جیب خودش نباشه و محتاج یک لقمه زهرماری توی خونه ی این هیولا باشه که دیگه وای به حالش چه ظلم هایی که بهش روا میدارند و جرأت نمیکنه جیک بزنه -آره حال من امروز این جوری به قول اصفهانیا چاچپی بود گفتم بزنم بیرون و پناه ببرم به دوشتان که نشد و ناچار رفتم خونه ی اون یکی آبجی که یه جور دیگه درب و داغون این جامعه‌ی اسلامیه که از نظر سردمدارانش زن همین که زنده به گور نمیشه باید تموم عمرش بشینه و شکر کنه که پیغمبری در جاهلیت مبعوث شده و اونو از زنده به گوری نجات داده تازه این همشیره ی ناتنی من از گلهای سر سبد جامعه‌ی نسوان جمهوری اسلامیه چون مادر شهیده و همه از ما بهتران خاک پایش هم نمیشند حالا اگه فرصت بشه در دلش بشینی می‌بینی که باز هم همون آبجی که دست کم بچه‌اش فدای امیال یه مشت اراذل دین فروش نشده جماعتی که اعوذ بالشیطان رجیم من الله این جماعت. آقا رضا پسر سومش اونجا بود چند سطری شعار سبزی نوشته بود که ایهاالناس بیایید نام فلان میدان را میرحسین بذاریم و بهمان خیابان را ندا صدا بزنیم و از دایی جان شاعرش انتظار داشت این قزعبلات را به شعری دندان شکن تبدیل کند تا در فیس‌بوک بگذارد یا با آن یک انقلاب پیامکی ایجاد کند و اعتقاد هم داشت که تزش رژیم را ساقط میکند هرچه زور زدم دیدم این اسامی و این عبارات در هیچ بحر عروض فارسی و عربی نمیگنجد ناچار به ضعف خویش اعتراف کردم و یک قصیده‌ی خیلی داغتر و انقلاب کن تر از شعارهای نخ نمایش که در چنته آماده داشتم به او دادم و گفتم: ما با این قصاید غرا نتوانستیم هیچ غلطی بکنیم اونوقت شما با این... که ناگهان از کوره در رفت و گفت معلومه که شما روشنفکرهای تی تیش مامانی برج عاج نشین با این چرندیاتی که جن هم نمی‌فهمه نمیدونید هیچ غلطی بکنید و حالا هم که ما راهش را پیدا کرده‌ایم هم طاقچه بالا میذارید و چه و چه... گفتم باشه دایی جان من که شاعری نوسرایم و ناتوان از موزون کردن این عبارات اما رفقایی دارم که انوری پیش پایشان لنگ می‌اندازد و قافیه بندانی زبردستند به آنان میدهم تا موزونش کنند چنان که طنین هجاهای بلندش لرزه در کاخ ستمگران و لغوه در دست و پایشان و رعشه در جانشان بیندازند و با این وعده از شرش خلاص شدم. محمد مستقیمی - راهی

احمد امینی راد شاعر گویش خوری

هرچه در باره حق بزرگی که آن رادمرد نیک نهاد به مردم این سامان دارد بگوییم کم گفته ایم. در میان شاعران خور و بیابانک سه چهره شاخص را می توان نام برد که به بومی سرایی یا سرودن به گویش و زبان مادری خود عشق و شوقی تمام داشته اند . نوشاد نقوی محمد شایگان و احمد امینی راد( عناوین و القابی بکار نمی برم که نامشان بقدر کافی بزرگ و زنده و گرامی و ورای وصف زبان الکن من است نه آنکه وظیفه ادب را فروگذاشته باشم) . اولی اگرچه گاهی دربند قاعده و قافیه نبود و بی تکلف می سرود اما سبک خاصی از ترانه های بومی به یادگار نهاد که از همان روز سروده شدن به شیوایی و شیرینی به دل خاص و عام می نشست و بر زبان اهل محل جاری می شد و امیدواریم روزی این ترانه ها به گونه ای حرفه ای توسط هنرمندان همین دیار تدوین و آهنگسازی و اجرا شود و این حق فراموش شده خدمت به فرهنگ و زبان خوری و پاسداشت سراینده اش تمام و کمال ادا شود.محمد شایگان و احمد امینی راد نیز به همان شیوه ای که از آنان انتظار می رفت لحنی وزین و فاخر را در بومی سروده های خویش برگزیدند و بیت بیت شعر خود را از خشت جان خویش ساخته و مصروف بنای عشقی بنیانی به سرزمین پدری و زبان مادری نمودند.اگر مجالی دست داد به نقد و شرح بومی سروده های هرسه جداگانه و در حد توان و دانش اندک خویش خواهم پرداخت اما امروز که در سوگ احمدامینی راد هستیم و آتش داغ اش تند وتازه بر دلمان نشسته می خواهم بیشتر از او بگویم. اگرچه او را از دیرباز با سروده های دلنشین اش می شناختیم اما از اواخر دهه شصت شمسی بود که بومی سروده هایش یک به یک شروع به گل کردن نمودند.بار نخست سروده ای با این مطلع از او به دستمان رسید: دادی گو بوش که از رسم و رسوم سابق در میون ده و مردم خوری (خبری) هه یا نه... و بعد به هر دوست و هم ولایتی که رسیدیم دیدیم که مطلع این شعر مطلع سلام و احوالپرسی شده و ابیات فراوان اش را همه از بر اند . چند ماهی نگذشت که سروده زیبای دیگری از او حالمان را در آن روزگار تنهایی و دلتنگی حسابی جا آوردو تبسم بر باد رفته را دو باره بر لبمان نشاند: مو دگویوم دودوگی نه زشت بوین نه جهون... و چنین شد که هر ماه چشم براه کار تازه ای از او بودیم و دلخوش به دل سپردن به لحنی صمیمی که خاطره های قدیمی را یک به یک برگذرگاه جانمان می نهاد و ما را از آن روزهای تلخ و عبوس به شبهایی پر از طراوت تکرار لبخند و نوازش و بوس می برد. شبهای پرفروغی که چراغ اش شعر همیشه تازه او بود . چراغی که شعاع نورش تا دورست ترین سرزمین یادها را روشن می کرد و پای دلمان را به کوچه سارهایی باز می کرد که رهگذرانش تمامی واژه های فراموش شده روزگاران کهن را از بر بودند و با گویشی اساطیری عاشقانه ترین نجواها را در گوش هم زمزمه می کردند و ما تازه می فهمیدیم چقدر ترانه و تبسم و مهربانی و زیبایی ناب و نایاب به زبان مردم خورشیدشهر پشت دیوار زمان جامانده که مردمان شهر نامش اینک خور اینگونه دلتنگ و دلگرفته اند و راهشان از شادمانی اینهمه دور... دیگر سایه بان ساباتها و خنکای نسیم مگستان و زلال پایاب ها و نوای ناچنگ ها و رد پای دختران اساطیری چادرسپید سپید بخت و واژه های عاشقانه کهن را فقط باید از لابه لای دفتر شعر احمدامینی راد سراغ گرفت. چه تابستان بی تبسمی داریم امسال دیری گارون تی...!!! سپهر طباطبایی

در سوگ شاملو

در سوگ‌ شاملو بوي‌ عشق‌ من‌ و تو مصلوبينِ كليساي‌ِ شمس‌ِ قيس‌ هم‌چنان‌ بر دار ايستاده‌ بزرگا تو! كه‌ «بكارتِ سربلند را» هم‌چنان‌ «سر به‌ مهر» به‌ حجله‌ بردي‌ هم‌چنان‌ بر صليب‌ مي‌ماني‌ سربلند «دهانت‌ را بوييدند» تا به‌ جرمِ دوست‌داشتن‌ بشكنند دستت‌ را كه‌ «حضورِ مأنوسِ دستان‌ را مي‌جست‌» و تو فراموش‌ كردي‌ پا را به‌ جرمِ «پاي‌مال‌كردنِ جانِ انگشتان‌» چه‌ تلاشِ بيهوده‌اي‌! در پنهان‌كردنِ تو تو را كه‌ يك آغوش‌ بسنده‌ بود «برايِ زيستن‌» «ِو براي‌ِ مردنت‌» تو خفتي‌ و «تمامِ كوچه‌هايِ شهر» خوابِ تو را به‌ پرسه‌ نشستند نگران‌ خشك‌سالي‌ مباش‌ «بركه‌ها و درياها» را پس‌ از اين‌ ما خواهيم‌ گريست‌ تو بر دار مي‌ماني‌ بيهده‌ مي‌كوشند دارت‌ را پنهان‌ كنند «فانوسي‌ كه‌ به‌ رسوايي‌ آويختي‌» «تمامِ كوچه‌هايِ بن‌بست‌» را فروخت‌ و «قناري‌هايِ خاموش‌ِ گلويت‌» زبان‌ِ عشق‌ بودند بزرگا تو! كه‌ «تجربه‌يِ بيهوده‌يِ فاصله‌ها را» پيمودي‌ و آمدي‌ تا «شكوفه‌ي‌ِ سرخ‌ِ پيراهن‌» «صلتِ تمامِ قصيده‌هايم‌» غزلِ مرگ‌ِ توست‌ كه‌ باژگونه‌ است‌ و گل‌ پرتاب‌ مي‌كند بر ما در همان‌ بالا در همان‌ بلند كه‌ پرواز مي‌كردي‌ ماندي‌ براي‌ هميشه‌ فريادِ «چراغِ معجزه»ات‌ هنوز مي‌درخشد و ما كوردلان‌ در توفير «نيم‌شب‌ از فجر» مانده‌ايم‌ و سويِ چراغ‌ «از كيسه‌مان‌ رفت‌» آن‌ «قطره‌يِ تفتيده‌ چون‌ خورشيد» اينك‌ در چشمان‌ِ ماست‌ از تو نياموختيم‌ «بي‌دريغ‌بودن‌ را» و «كاردهايمان‌ حتي‌ براي‌ قسمت‌كردن» بيرون‌ نيامد تو كه‌ «دهانت‌ بويِ عشق‌ مي‌داد» چرا نگرانِ ناپيداييِ آن‌ بودي‌؟ بزرگا تو! كه‌ هماره‌ گريستي‌ در درگاه‌ها در آستانه‌ها در معبرِ بادها در چهار راه‌ها در چهار چوب‌ها و اكنون‌ در قابي‌ كهنه‌ زيستي‌ اكنون‌ كه‌ با «خواهرِ عشق» ازدواج‌ مي‌كني‌ درمي‌يابي‌ رازِ جاودانگي‌ را گاهي‌ كه‌ «باد» ديوانه‌» «يال‌ِ بلندِ اسبت‌» را آشفته‌ كرد دخترانِ بلوغِ نارس‌ دخترانِ چگورهاي‌ِ كوك‌ناشده‌ دخترانِ شعرهايِ نسروده‌ دخترانِ زورق‌هاي‌ِ شكسته‌ به‌ سوگ‌ نشستند و ما هم‌چنان‌ «دوره‌ مي‌كنيم‌ شب‌ را و روز را هنوز را...» محمد مستقیمی-راهی